سفارش تبلیغ
صبا ویژن

♥♥


شده‌ام لوس استادم. هراتفاقی در این دنیا می‌افتد برایم تاتی تاتی کنان خودم را می‌اندازم در بغلش و عین بچه‌ها گله و شکایتش را به او می‌کنم. بدعادتم کرده و از این مساله ناراحتم. و جواب همه‌ی ناراحتی‌های من یک جمله است:‌ از آدم‌ها دوری کن...". تمام قوت آنچه این روزها در نخواستن و دلزده شدن از آدم‌ها درونم شکل میگیرد و قوی می‌شود برای همین جمله همیشگی اوست. فقط ده سال از من بزرگتر است و ظاهرش به دختری همسن و سال من میخورد و پای تمام دردودل های هرزمانه من می نشسند و گوش میدهد. بدعادتم کرده. لوس شده‌ام، لوس استادم. 

امروز یک بار هزار کیلویی دوباره انداخت روی شانه‌م. دید هول کرده‌م، از جمله‌هایم خواند خودم را باخته‌ام، زنگ زد و گفت که آرام باشم. همیشه با همین زنگ ها و آرام باش گفتن‌ها خرم می‌کند و لوس ترم میکند. می‌ترسم اما دیگر خجالت میکشم بیش از این خودم را ضعیف نشان دهم. گوشی را قطع می‌کنم و حس می‌کنم خستگی م سه برابر شده. دلم آدم‌ها را نمی‌خواهد دیگر. دلم خوابیدن می‌خواهد و بیدارنشدن. مثلا فرو رفتن در رویایی گرم و صورتی، بی‌آنکه مثل حالا، شب‌ها آنقدر از فکر و خیال به خودم بپیچم که هیچوقت طعم یک خواب راحت را زیر زبانم حس نکنم. افتاده‌م درون یک هزارتوی کابوسی. هربار که به در بسته میخورم یک خانه از امیدهام را از دست می‌دهم و می‌بُرم. بعد می‎نشینم جلوی صفحه چت و برای استادم تند تند تایپ می‌کنم که تو مطمئنی تا سه ماه دیگر قرار است همه چیز تمام شود؟ و او تند و تند می‌نویسد بله! همه چیز. زودتر از آنکه فکرش را کنی حتی. 

امروز فکر کردم شاید اصلا حرف‌هایم را نمی‎فهمد. نمی‌خواند شاید. همینطور تند تند جوابم میدهد تا بیش از این غر نزند. اما باز برایم حرف میزند. میبیند که ناآرامم و تا ساعت‌ها برایم می‎نویسد. از امید. از رنگ‌های سبز و صورتی و از دوری کردن از آدم‌ها... 

 


+ تاریخ یکشنبه 99/4/15ساعت 3:50 عصر نویسنده تسنیم | نظر